نشستـه ام چو غبـاری به شوق اذن دخـول
بـیا بگو نتکـاننـد پـادری ها را...
...
آنچه از دل برآید،لاجرم اینجــــــــــا نشیند!
...
حقیر،سجاد شکیب...

Sajjadshakib@chmail.ir

بایگانی

غبار

نشسته ام چو غبــاری به شوق اذن دخول!

کمی اخلاق نمی عرفان (1)

هر چند قدم،یک خواهش...


دست در دست پدرش در خیابان ها قدم می زد،پدری مهربان،از آن پدر هایی که تمام مهربانیت و پدریت را در این می بینند که تمام آنچه فرزندشان می خواهد را تهیه کنند.

مغازه ها و فروشگاه های مختلف با انواع و اقسام کالاهای رنگارنگ و خوراکی هایی که نگاه به آن ها کافی بود برای آنکه بی اختیار به سمتشان بروی و ...

نمی دانم شاید ابتدا از یک بسته چیپس یا شایدم یک بستنی شروع شد،خواهشی از پسر و جوابی از پدر و حالا پدر و پسری که بستنی به دست در حال طی کردن طول خیابان بودند.

یک بستنی ساده!

چند دقیقه بعد،درست بعد ا تمام شدن بستنی،همان بستنی ساده نوبت به خواش بعدی رسیده بود،یک کلاه زیبا و البته ارزان و دوباره مهربانیت پدر که بدون پرسش یا کمی تامل به این خواهش پسر جواب مثبت داد و کلاه را بر سر فرزند خود گذاشت و حالا دیگر خواهشی نمانده بود و هر دو قدم زنان و راضی به راه خود ادامه می دادند،فرزند راضی از کلاه جدید خود و پدر راضی از آنکه توانسته بود نیاز(بخوانید خواهش)فرزندش را برآورده کند.

چند قدمی نگذشته بود که درست روبروی ویترین یک مغازه اسباب بازی فروشی دوباره سر پسر کمی مایل شد و  با لحنی سرشار از تواضع  رو به پدر گفت یک خواهش دیگر دارد!

ماشین برقی داخل ویترین!

ماشین برقی داخل ویترین هرچند که یک اسباب بازی بود ولی هزینه اش سنخیتی با جیب پدر نداشت،اما پدر چه کند که او مانده بود و پسری که تا به حال در مقابل خواهش هایش لفظ زیبای "نه" را نشنیده است!یا حداقل "بله های" با قید و شرط شنیده است!

بماندکه آخر داستان چه پیش آمد و پدر با فرزندش چه کرد،آنقدر می دانم که این داستان با تمام کوتاهی و خلاصه بودنش شباهت زیادی به آدمی و نفسش دارد،بله!همان نفسی که خواسته هایش را از ابتدائیات و در مواردی از لذت بیش از حد از حلال ها شروع می کند و تا به اعماق اسفل السافلین نرساندت دست بردار نیست که نیست!

باید مراقب بود...



اگر مایل بودید دوباره متن را بخوانید...

سجاد شکیب

sajjad shakib
۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر